کد مطلب:142075 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:164

هجوم جمعی دشمن
آنگاه نافع بن هلال، از سپاه حسین به میدان آمد، او نخست دست به تیر و كمان برد و چون بر تیرهای زهر آگین نام خود را نگاشته بود [1] .

تیرهایی را می افكنم كه نوك آن نشان دارد،

و ترسیدن به جان سودی نمی رساند،

تیرهای زهرآگین پیش می رود و فرومی نشیند،

تا جایی كه زمین از آنها پر می شود. [2] .

و پیوسته تیر می انداخت تا آنكه تیر در تركش او نماند و ناگزیر دست به شمشیر برد و این شعر را سرود:

من آن غلام تمیمی بجلی هستم،

كه بر آئین حسین (ع) و علی (ع) پایبندم،

اگر امروز كشت شوم آرزوی من است،

پس اینچنین است اندیشه و كردارم. [3] .

مزاحم بن حریث در برابر وی آماده مبارزه شد و گفت: من بردین عمثان می باشم! نافع به او گفت: تو بر دین شیطان هستی! و در پی این جمله به او حمله كرد و او را كشت. [4] .


او با یورشهای پیاپی و خواندن اشعار حماسی، دوازده نفر را به هلاكت رساند و گروه بسیاری را به ستوه آورد. [5] .

پس عمرو بن حجاج به همراهان خود فریاد زد.: ای بی خردان! آیا می دانید كه با چه كسانی می جنگید؟ شما با دلاوران این دیار می جنگید، با كسانی نبرد می كنید كه تشنه مرگ می باشند، از اینرو هرگز نباید كسی به تنهایی به مبارزه با ایشان برخیزد. آنان گروهی اندكند و كمی بیش زنده نخواهند بود؛ بخدا سوگند اگر شما تنها بسوی ایشان سنگ پرتاب كنید، آنانرا خواهید كشت.

عمر بن سعد گفت: راست گفتی! تدبیر همان است كه تو اندیشیده ای! پس كسی را بفرست تا مردم را وادارد كه از جنگ انفرادی یعنی یك فرد در برابر یك فرد بپرهیزند.

از اینرو گروهی بر او حمله كردند و او را چندان زدند كه بازوانش شكست، پس از آن وی را اسیر كردند، شمر بن ذی الجوشن، او را گرفته و به یاری همراهان خویش، او را كشان كشان بسوی عمر بن سعد آورد. عمر بن سعد گفت: وای بر تو ای نافع! چه چیز تو را واداشت كه با جان خود چنین كنی؟

پاسخ داد: خدا می داند كه چه هدفی داشتم و چه می خواستم!

پس در حالی كه خون از ریش او روان بود و می گفت: غیر از آنها كه زخمی كردم دوازده تن از شما را كشتم! و بر این جهاد، خود را سرزنش نمی كنم و اگر بازوانم بر جا بود، و مرا دستگیر نمی كردید، به نبرد ادامه می دادم!

شمر از این سخنان برآشفت و به عمر سعد گفت: بكش او را! خدا تو را اصلاح كند! عمر پاسخ داد: تو او را آوردی، اگر می خواهی خودت هم او را بكش!


شمر شمشیر كشید تا وی را به قتل رساند، نافع به او گفت: بخدا سوگند اگر مسلمان بودی بر تو بزرگ و دشوار می نمود كه خدا را ملاقات كنی در حالی كه خون ما در گردن توست! پس سپاس خداوندی راكه مرگ ما را به دست بدترین خلق خویش قرار داد.

در پی این جمله شمر او را كشت. [6] .


[1] طبري، ج 5، ص 441.

[2] فتوح، ابن عثم، ج 5 و 6:، ص 124. بدايه، ج 8، ص 184، بحار، ج 45، ص 27.

[3] ارشاد، ص 237. فتوح ابن اعثم، ج 5و6 ص 125. ابن اعثم از او بنام هلال بن رافع بجلي ياد كرده است.

[4] طبري، ج 5، ص 441.

[5] ارشاد، ص 237.

[6] طبري، ج 5، ص 442.